علیرضا آذر و میلاد بابایی اثر انگشت
ترانه: علیرضا آذر
موزیک: میلاد بابایی
تنظیم: میلاد بابایی و علی تیرداد
Alireza Azar Asar Angosht (Ft Milad Babaei)
Lyric: Alireza Azar
Music: Milad Babaei
Arrangement: Milad Babaei& Ali Tirdad
باز با این همه هروقت غمی شیه کشی
من همین نبش کنارو چمنم فکر نکن
یا که خاکی به سر آیینه ی بکر کنید
یا از این جا به غبار سخنم فکر کنید
شانه بر شانه ی هم پشت به هم ساییدن
خورده شن ها صفو صف پشت هم انبوه شدن
مثل واگیرترین حادثه دورم کردن
قطعه های بدنم بافتی از کوه شدن
قد کشیدم سر دوشم به لب ابر رسید
سر براوردمو دیدم که چقدر اروندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سر سبابه ی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولی دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهن تف دیده بسیاری هست
وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقف زمین چاک شود
آنچان شانه بلرزانمو هی هی بکنم
که برای همه دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تورا خواهند کشت
آنچه من خورده ام از حد خودم بیشتر است
میرود بمب دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر از عاقبت اندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زدو بعد
خونم از حلق بجوش آمدو نابود شدم
در جهانی که پر از فرضیه های شدن است
واقعا سوختمو باختمو دود شدم
آن که جان کندو خطر کردو به بالا نرسید
آن که دائم هوس سوختن ما میکرد
آنکه از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش می آمدو از دور تماشا میکرد
زیر خاکسترم انگار دری باز شدو
ساقه ی سیب شدم حسرت حوا برخواست
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
گردو خاک از لبه ی اقد سریا برخواست
شاخه در شاخه فریبم سبدی سیب به چه
دامنی از تب گندم ببرو نانش کن
با سکوتی که تو داری سر زا میمیری
بغض اندوخته را لو بده عصیانش کن
شاخه هایم هوس پنجه ی چیدن دارند
من درختم تو به اندازه ی من انساسی
من اسیرم تو برو شاخ زمین را بشکن
گور بابای سرو این همه سرگردانی
منطق جاذبه در فلسفه اش پنهان بود
تا که تقدیر به دستان من افتاد از دست
جذبه ی ذهن زمین زیر معما میماند
پاسخ از دامن بود اگر کشفی هست
میوه از دامن من بود اگر روزهو بود
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
اه اگر سیب نبود عشق چه باید میکرد
من رسیدم که دل از بند دل آویزان شد
رد انگشت تو بر سینه ی سیبست هنوز
من غلط کرده و مغضوب خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدار تنو جای کمربند شدم
رد انگشت خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لب لیوان تو خوردن دارد
موج کف کرده طوفانیو بی ماهو نگاه
دل به این ورتک تاریک سپردن دارد
رد انگشت تو بر گودی فنجان من است
از کجا دست به آینده ی فالم بردی
همه دیدن که یک سیب معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی
رد انگشت تو بر پیرهن پاره ی من
بر تنم جز اثر مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکه ها میگذرد
سایه ی بی سرو پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق منو حلق خودت
هر دوتامان سر کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبر غریب
پیش پای منو تو باز تگرگ آمده است
پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودن با عشق جگر میخواهد
این قمار عاقبتش جان مرا میبازد
با تو سرشاخ شدن دست قدر میخواهد
زنده ام هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببینم خطری هم داری
زخم ازاین تیغو تبر تا بخواهی خورده ام
عشق من اره ی تن تیز تری هم داری
تندو کندی همه ی مسله این است فقط
خنجرت کندو عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غم انگیزترین کرم جهان
سعی داری که پس از مرگ خود اغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد خودم را خوردم
تو در اندیشه آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده
تو بگو غیر پروانه شدن خواب چه چیزی دیدی
پای در کفش جهان رفته زمین خواهد خورد
قد پاهای خودت کفش به پا کن گل من
فکر هم زیستیی با من بیگانه نباش
جا برای خود من باز نکرد آغل من
نره گاوی که در اندیشه ی نوشخار خود است
پای بشقاب هزاران زن هندو خوابید
گاو کف کرده_و خورناز کش قصه شدم
تا دهانو شکمی هست مرا در یابید
شقه هایم سر میخ است به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بطی را که به دستان خودم ساخته ام
مفصل از هم به درآریدو خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگزارید که سگها ببرند
مردهایی که به دل حسرت دختر دارند
شاخ ها را بفروشندو عروسک بخرند
نره گاوی که منم پای خودم مسلخ من
گوشه ی لیز همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگ بی حوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سر شعرم آمد
سینه ی کوه و تن باغ خیابان شده بود
کوه و حیوانو درختان همه خاموش شدند
وقت سوسو زدن حسرت انسان شده بود
قدسیان بر سر هم صحبتی ام چانه زندند
بوسه بر قامت این نوبر بیگانه زده اند
ریسه از تاک کشیدندو به کاشانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
گم شدم پرت شدم تار تنیدم به سکوت
تشنه کف کرده_و تف دیده در عمق برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
ساکنان حرم سترو عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند
من بد آورده دنیای پر از بیمو امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیب ممنوعه به چنگ آمدو دستانت چید
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی کار به نام منه دیووانه زدند
وقت لب بستن خود هم همه را عذر بنه
سگ که با گرگ بجوشد رمه را عذر بده
حقو ناحق شدن محکمه را عذر بنه
جنگ هفتادو دو ۷۲ ملت همه را عذر بنه
چون ندیده اند حقیقت ره افسانه زدند
آخ اگر زودتر از من به زمین می افتاد
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد
دست بردم که نجاتش بدهم دست نداد
شکر آنرا که میان من او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساقر شکرانه زدند
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بی حضور نفس نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
آتش آن نیست که از شعله ی آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمنه پروانه زدند
من سوالم پر پرسیدن بی هیچ جواب
مرده شور شبو روز منو این حال خراب
دل به دریاچه ی حافظ زدم از ترس سراب
کس چو حافظ نه کشید از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلبم شانه زدند
مثل من چشم به قلاب جهانت داری
ماهی کوچک گندیده دریاچه ی شور
مثل من منتظر تلخ ترین ثانیه ای
جغد ویرانه نشین بوف زمین خورده ی کور
گرچه دستان تو سیب از وسط خاطره چید
گرچه از خون خودم خوردیو فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدیو شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرجه داغم زده ای باز زنیت داری
پرچم عشق همین گوشه ی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پر از تشویشم
خوشبحال تو که آسودگی آبستن توست