دانلود آهنگ مهرناز صبور نژاد شیرازی به نام کتاب گویا نازنین

مهرناز صبور نژاد شیرازی به نام کتاب گویا نازنین , دانلود آهنگ مهرناز صبور نژاد شیرازی به نام به نام کتاب گویا نازنین , Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi - Ketab Gouya Nazanin , متن ترانه کتاب گویا نازنین از مهرناز صبور نژاد شیرازی

Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi - Ketab Gouya Nazanin
Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi - Ketab Gouya Nazanin مشاهده سایز اصلی کاور
دانلود آهنگ جدید و زیبای مهرناز صبور نژاد شیرازی با نام کتاب گویا نازنین را هم اکنون از وب سایت پلی موزیک دانلود کنید ، آرشیو و فول آلبوم تمامی آهنگ های مهرناز صبور نژاد شیرازی ، دانلود آهنگ جدید مهرناز صبور نژاد شیرازی ، دانلود آهنگ های مهرناز صبور نژاد شیرازی , new track by Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi now available in playmusic.ir - download new track by Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi called Ketab Gouya Nazanin , list of all artworks by Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi , nhkg,n Hik' [ndn Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi , Hik' [ndn hc Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi , یخصدمخشی ئعسهز مهرناز صبور نژاد شیرازی , danlod ahang Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi , nhkg,n ili Hik' ihd مهرناز صبور نژاد شیرازی , بعمم شمذعئ Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi , t,g Hgf,l مهرناز صبور نژاد شیرازی

مهرناز صبور نژاد شیرازی کتاب گویا نازنین

ترانه: دکتر عباس خیرآبادی

موزیک: کیارش بیات

تنظیم: کیارش بیات

Mehrnaz Sabour Nejad Shirazi Ketab Gouya Nazanin

Lyric: Abbas Kheyrabadi

Music: Kiarash Bayat

Arrangement: Kiarash Bayat

کاربر گرامی هزینه حجم مصرفی اینترنت شما نیم بها محاسبه می شود
00:00
00:00
پخش خودکار ترانه
پخش با کیفیت بالا
تاریخ انتشار : 1 ماه پیش
متن ترانه کتاب گویا نازنین

اشعاری برگزیده از کتاب نازنین سروده دکتر عباس خیرآبادی با صدای مهرناز صبورنژاد شیرازی صدابردار مهرداد حسن‌پور موسیقی کیارش بیات شراب غزل چو نوشم از لب لعلت شراب ناب غزل سه حرف حرف کلامم چه کرد شراب غزل. برویم شب چشمت شبی ببندد راه شوم ز سکر نگاه تو مست خواب غزل غزال سرکش طبعم به دامت افتد اگر کمند زلف گشایی به ماهتاب غزل مرا به قلب تو راهی اگر بود گاهی به پا کنم به جهان باز. انقلاب غزل به برگ برگ نگاه تو می‌توانم خواند که راز عشق مرا خواندی از کتاب غزل بتاب بر شب شعرم ز مهر تا بینی ز صبح خاطر من تا بد آفتاب غزل چو برسمن خیالم بناز بنشینی به اشتیاق نهم پای در رکاب غزل. بر آسمان شبم چون ستاره گر گذری به روی دفتر من خط کشد شهاب غزل به بوی آنکه ببوسم لب تو می‌گردم نهان چو صنعت ایهام در حجاب غزل به واژه واژه این شعر وصف خود بینی اگر به ناز به یک سوزنی نقاب غزل. به باغ‌های خزان دیده جان تازه دهند چو عطر یا سه تنت خیزد از گلاب غزل توان به وصف تو صدها قصیده گفت ولی به هیچ روی ندارد قصیده آب غزل خدای خطه شعرم خطا نمی‌بینم به سوی توست در این گفتگو خطاب غزل. دختر شب خزیده ماه رخت بر حریر بستر شب شراب ناب نگاه تو شسته پیکر شب تو جوهری که نگنجی به قالب تفسیر چون رشدنی که نگنجد به ذهن باور شب. تو از تبانی ماه و ستاره می‌آیی که پا نهاده‌ای انسان به ناز بر سر شب ستاد همچو فلق در طلیعه صبحی نشسته همچو شهابی تو بر تکاور شب تو آن الهه حسنی که وصف رخسارت به دست تیر رقم می‌خورد به دفتر شب. ز موج موج هوس خیز زلف شبرنگت نشسته بغض حسادت به قلب دختر شب به بزم کوچک ما دوش جات خالی بود که خوش بودیم منو یاد تو سراسر شب کتاب عشق وقتی کتاب عشق منو دوست بسته شد. چیزی درون خانه قلبم شکسته شد در من حدیث کهنه تکرار جان گرفت زخم هزار حادثه‌ام در میان گرفت باران و آفتاب گل آویز ابر شد شوقم ز پا نشست و گرفتار صبر شد یک با خنده شد قفس تنگ و بسته‌ای یک دشت جست و خیز شد از پا نشسته ای. تصویر صد خیال خوش از قاب دیده رفت از باغمان طراوت از ره رسیده رفت شب تا نشان دهد که مرا درک کرده است با جامه‌ای سیاه فراروی من نشست دیگر کدام پنجره دیگر کدام شوق دیگر چه شعر تازه و دیگر کدام ذوق دیگر نگاه خسته به در دوختن چه سود. وقتی که انتظار تو را منتظر نبود دیگر خمیده قامت طبع جوان من یک کوه غم نشسته به دوش توان من من دیگر آن گدازه سوزنده نیستم آن تندر بهاری طوفنده نیستم آن باغ سبز خاطر پژمردگی گرفت قلبم دوباره حالت افسردگی گرفت. در من امید رویش فصلی دوباره مرد در ذهن باورم تپش استخاره مرد یادش بخیر فصل بهاران چه خوب بود در کوهسار بارش باران چه خوب بود نقاش ابر دفتری از صد نگاه داشت یک آسمان برای نمایش به کار داد. عطر اقاقی و تپش سرخ نبض باغ با هر غروب رویش یک آسمان چراغ در کوهسار زمزمه چشمه سرخ‌ها در دشت نغمه گذر جویبارها آن روزهای خوب به تاراج باد رفت آن خاطرات سبز سراسر یاد رفت. عینک منم خزان زده در کومه ای خموش با بغضی از سکوت ز یک آسمان خروش خاکستری از آن همه آتش به مجری شعری غریب مانده در اوراق دفتری گل رفت سبز رفت نشاط بهار رفت امید رفت جاذبه انتظار. آری کتاب عشق من و دوست بسته شد در طاق سینه شیمی قلبم شکسته شد وسوسه آن شب تمام ثانیه‌هایش نجیب بود مثل شکوفه‌های درختان سیب بود در باغ خاطرات خزان سوز هستی‌ام. چیزی شبیه رویش میلی غریب بود جان می‌گرفت در یخ دیرینه دلم گرمای تازه‌ای که برایم عجیب بود حسی غریب در قفس لحظه‌های من چون مرغ بال بسته اسیر شکی بود ذهن من از اجابت جلب نگاه تو. سرشار از طراوت امن یجیب بود سیبی به دست وسوسه بود و بهشت و من در کام خواهشم عطشی دل فریب بود دستم نگاه دست تو را درک می‌نمود با آنکه در اسارت ادراک جیب بود. ما بر ستی به تند تمنا و لحظه‌ها چون توپ پای خورده رو در نشیب بود می‌خواستم که محو زلیخاییت شوم اما نگاه آینه در من نهی بود. احساس سوختن بی تو شکوفه‌های سحر وا نمی‌شود بازار که شب بدون تو فردا نمی‌شود قفل دری که بین من و دست‌های توست در غایت سیاهی شب وا نمی‌شود ورد من است نام تو هر چند گفته اند شیرین دهن به گفتن حلوا نمی‌شود. عشق من و تو قصه تلخ مصیبت هست می‌خواهم از تو بگذرم اما نمی‌شود ای مرگ همتی که دل دردمند من دیگر به هیچ روی مداوا نمی‌شود آتش بگیر تا که بدانی چه می‌کشم احساس سوختن به تماشا نمی‌شود. قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش دیگر به هیچ بارقه گیرا نمی شود درد مرا ز چهره خاموش کس نخواند چون شعر نا سروده که معنا نمی‌شود باید ز هم گسست قیود زمان را با کار روزگار مدارا نمی‌شود شراب می‌لرزد. شو عکس ماه که در چین آب می‌لرزد به سینه قلب من از اضطراب می‌لرزد گناهکار بدام افتاده را مانم که در محاکمه وقت جواب می‌لرزد دلم به دیدن رویت چو دیده طفلیست که در مسیر خطوط کتاب می‌لرزد ماه رخت زلفت از گذار نسیم چو شب. به دایره آفتاب می‌لرزد به شوق آنکه مگر تا سپیده بازایی به چشم منتظرم قلب خواب می‌لرزد ز شرم نرگس مستت به وقت می خوردن به دست ساقی مجلس شراب می‌لرزد تنم طوفان غم بدان ماند که وقت زلزله قصری خراب می‌لرزد. مه تمام رخت بر شبم چو می‌تابد تمام پیکرم از التهاب می‌لرزد شیطان زلف دیشب که من میهمان نگاه تو بودم مست از شراب دو چشم سیاه تو بودم جادوی چشمت مرا سحر می‌کرد و افزون مسحور بی دست و پای نگاه تو بودم. شیطان زلفت سرک می‌کشید از حجابش من همچو صیدی به دام گناه تو بودم بیگانه بودم به چشمان پندارت اما ای آشنا ناظر اشتباه تو بودم هرچند چشمت ز موج نگاهم حذر داشت محو نگاه تر گاه گاه تو بودم. با من سخن گفتی از عشق از درد از شعر ای کاش میشد که من تکیه‌گاه تو بودم فرزین این عرصه پنداشتم خویشتن را دیدم فری عاقبت مات شاه تو بودم من چون شهابی در اوج فلک باز دیشب مفتون دیدار رخسار ماه تو بودم بزم ماهتاب. من چه گویم با تو از تنهایی دنیای خویش و سکوت تلخ و اندوه توان فرسای خویش با لب عابد فریبت تا از هم بر باد شد با چنین تقوا چه امیدیم بر فردای خویش در سکوت شب به بزم نقره فامی ماه تاب با تو بودم خلوتی. در عالم رویای خویش من خمار بادی وصل و در آن شوریدگی بوسه‌ات می‌ریخت می در جامم از مینای خویش جام در کف می‌خرامیدی و سرو بوستان شرمگین بود از تهی دستی و از بالا خویش دست‌هامان در فشار گرم خود با یک دگر. گفتگوها داشتند از باور دنیای خویش زیبای خفته غزل تازه گفته را ماند قصه نوشنفته را ماند حرکاتش به دل فریبی و ناز رقص زیبای خفته را ماند صورتش در میان خرمن ظلم گل در شب شکفته را ماند. لب لعلش به وقت بوسیدن لعل با لعل سفته را ماند در من و با من از تو دور از غیر راز در دل نهفته را ماند حرف حرف کلام او زیباست غزل تازه گفته را ماند نیلوفر یاد نیلوفر یادت امشب پیچیده بر پیکر من. رویای تو سر نهاده بر شانه باور من تا بر حریر نگاهم بنشسته چشم سیاهت زیبای سبز خیالت خوابیده بر بستر من تا عطر نامت گذر کرد مستانه از باغ شعرم تو دارد هر برگ از دفتر من. آنجا اگر آرمیده است بی من دلم در بر تو اینجا قنود است اما یادت چو جان در بر من گر دشت خشک خیالم بستان سبز غزل شد قبر قبول تو بارید بر باغ شعر تر من در آتش هجرت جان می‌سوزم اما چو ققنوس بار دیگر جان بگیرد. ذرات خاکستر من مستانه سر بر فرازم بر جان هجران بتازم جامی ز مینای وصلت نوشد اگر ساغر من سر برکشم بر ثریا بر فرق گردون نهم پا گیرد اگر دامنت را دستان نیلوفر من یاد صفا جاودان باد در بزم گیتی که میگفت. دلبردی از من به یغما ای ترک غارتگر من نگار هر چند پرنگارتر از نوبهار نیست اما بهار نیست مرا تا نگار نیست گل در برست و خیمه همسایه ساره ابر در جام باده هست ولی می گسار نیست از لاله زار عمر چه بر می‌خورد کسی کو را نگار لاله رخی. در کنار نیست چشمم به راه مرد و هنوزم نرفته جان بازا که مرگ سخت‌تر از انتظار نیست یک باغ گل شکفته به گلزار دیده‌ام اما عروس باغ در این لاله زار نیست شب آرمیده از تو همه شهر خفته‌اند تنها دل من است که هیچش قرار نیست. تا از جهان به دست توام افتاده کار دیگر مرا به کار جهان هیچ کار نیست گفتم که صبر پیشه کنم در فراق دوست دیدم در این معامله‌ام اختیار نیست امشب منو خیال تو و بزم ماه تا تاب است و جز اینم به کار نیست. شب جاری است و شط نسیم و بهار هم اما بهار نیست مرا تا نگار نیست به عشق می‌مانی تو از سلاله ابری ز نسل بارانی زلال ریخته بر سطح چشم سارانی. شمیم دلکش صبحی به بام داده بهار بر آسمان شب من جلای کیوانی گذار رودی بر سینه کویری خشک عبور عطر شقایق به کوهسارانی بسان قطره شبنم گل آیت بهارانی. به بزم پیر نیشابور نشئه جامی به چشم حافظ شیراز جلوه آنی شراب می‌چکد از دیدگان مخمورت شکوه میکده در چشم میگسارانی زبان واژه ندارد که چه هستی به عشق می‌مانی به عشق میمانی. ستاره ای در نگاه تو پنهان تصویر صدها ستاره چشم تو را نسبتی هست در ذهن من با ستاره یک شب تورو می‌نشانم بر اسب افسانه خویش رحمی سپاریم با هم تا بی کران تا ستاره. در ماهتابی که با هم نجوا کنان می‌گذشتیم چشمک زنان پرسه میزد در آسمان‌ها ستاره رازی که پنهان نمودیم در ظلمت گیسوی شب در آسمان با ملائک می‌کرد افشا ستاره عشق من و تو طلوعی است در بامدادان تقدیر. گر سازگار است یا نیست با طالع ما ستاره هر شب که در خلوت من ره می‌گشاید خیالت ره می‌زند خواب خوش را تا صبح فردا ستاره در آتش چشمهایت باید در اینجا بسوزم ورنه بدم سردی من می‌خندد آنجا ستاره بگذار تا شب بمیرد. در حسرت رنگ چشمت ای در نگاه تو پنهان تصویر صدها ستاره سایه اقاقیا نشسته‌ام به زیر سایه اقاقیا ولی تو نیستی و لحظه لحظه میزنم تو را صدا بیا ولی تو نیستی. خیال تو نشسته در کنار من به سایه ساره این درخت و با من از تو می‌سراید عاشقانه‌ها ولی تو نیستی چه یادگارهای دلکشیست از تو در کتاب شعر من ز شعرهای تازه و قشنگ و دلربا ولی تو نیستی چمن چمن گل است در کنار من به هر طرف که بنگری. و عطر یاد تو به دست قاصد صبا ولی تو نیستی خدای من چه عالمیست در منی و با منی چو جان من و یک دقیقه نیست از تو جان من جدا ولی تو نیستی کسی کنار من نشست زیر سایه و به من سلام کرد هنوز می‌سرایم این ترانه را. ولی تو نیستی و باز با خیال تو دوباره خنده می‌زنم که بازگرد و می‌روی تو از کنار این اقاقیا ولی تو نیستی مرا به آتش نگاه مست خویش سوختی و رفتی آتشی است در دلم به پا ولی تو نیستی ماهی آزاد. برگشته ز دریا دریا چگونه بود آنجا ز دیدگاه تماشا چگونه بود خشم و خروش آب در این قحطی خروش امسال در سواحل دریا چگونه بود آیا هنوز موج ز ساحل کناره داشت پیوند و قهر این دو در آنجا چگونه بود در قلب آب‌ها گذرت افتاد هیچ آهنگ موج. در دل شبها چگونه بود در دور دست آب در آن خلوت خموش آوازهای قوی فریبا چگونه بود گویند صید ماهی آزاد رایج است دریا در این مصیبت عظما چگونه بود. کوی بی‌رنگی بر سر آنم که امشب سر به رسوایی زنم دیده بربندم ز خلق و کوسه بینایی زنم اوج گیرم تا فراز اوج فرق فرقدان پشت پا بر کارگاه چرخ مینایی صنم وار هم از کعبه و بر بیت معمور فلک بوسه داده دم ز اعجاز مسیحایی زنم. بگسلم از این ریایی مردمان رنگساز پس قدم در کوی بی‌رنگی و تنهایی زنم خسته از جولان روزی چند در میدان عقل خلوتی بگزینم و جامی به شیدایی زنم ناله و فریاد را چون بشکنند اندر گلو فرو بندم ز گفتن لاف گویایی زنم. چون ندیدم حاصلی ز اندیشه جز بی حاصلی بر سر آنم که امشب سر به رسوایی زنم گیسوی یلدایی دستگیر من گران گیسوی یلدایی نبود در من آشفته پایان شکیبایی نبود گر که سودای تو جانم سری نداشت جای خوشنامی چو من در کوی رسوایی نبود. آن شبی که از باده چشمت نگاهم مست شد ماه را هم پیش سیمای تو گیرایی نبود آتشم بر دل فکندی و نظر بر تافتی سوزشی زین سان مگر ای جان تماشایی نبود با خیالت باز امشب خلوتی خوش داشتم بی تو آخر خاطرم را تا به تنهایی نبود. قصه عشق از حدیث ما شکوهی تازه یافت ورنه دیری بود کو را این فریبایی نبود وصف رخسار تو را از شعر یاری خواستم واژه را در کار توصیف تو کارایی نبود فتنه چشم توش آراست در چشمان من سرنه هستی این چنین در عین زیبایی نبود. لذت اشک جلوه صبح بهارانی هنوز عطر بکر کوهسارانی هنوز آیت ایثار نفس بخششیارانی هنوز. بارش جانبخش بارانی هنوز چون شراب کهنه سکرافرین دستگیر میگسارانی هنوز چون چراغ ماه بر طاق فلک همدم شب زنده داران هنوز لذت اشکی به هنگام دعا قبله کاران هنوز تشبیهی به دیوانه غزل. شعر ناب بزم یاران هنوز جلوه صبح بهارانی هنوز عطر بکر کوهسارانی هنوز یاد او باز یادش یادی از ما کرد و رفت آتشی در سینه برپا کرد و رفت لحظه ما را تماشا کرد و رفت. تا بسوزاند سراپا هستی‌ام عشق را در سینه احیا کرد و رفت تا بکوبندم به سنگ اطفال کوی سر ما بر خلق افشا کرد و رفت در سر کویم دلی گم کرده بود جستجویی کرد و پیدا کرد و رفت خلوتی خوش داشتم با عقل و دین باز ما را. مست و شیدا کرد و رفت اشک را نازم که بعد از رفتنش عقده هایم از گلو کرد و رفت چون شفق در مرگ روزم خون گریست آنکه یک شب یادی از ما کرد و رفت قبیله عشق تو از قبیله عشقی لیلایی عروس دلکش شیرین‌ترین غزل‌هایی. تو از قشنگ‌ترین خاطرات سرشاری و مثل خاطره عشق شاد و زیبایی لطیف مثل نسیمی ظریف مثل حباب به سربلندی کوهی به عمق دریایی شراره‌های نگاه تو آتش افروزند تو مثل شعر تر من همیشه گیرایی. شب از شکوه دو چشم تو رنگ می‌گیرد که در نگاه شبی مه به رنگ رویایی عبور کرده‌ای از کوچه باغ‌ها چون نسیم که روح پرور و دلکش چو عطر گل‌هایی ز حرف حرف کلام تو عشق می‌بارد. سخن بگویید که همچون غزل فریبایی تند طراوت گمگشته در سرود منی که باز آمده‌ای تا جمال بنمایی تو آشنای منی می‌شناسمت دیریست تو از قبیله عشقی سیل لیلایی شکوفه های خیال. ستاد از کف من ساغر بلور شکست دوباره چلچله در لحظه عبور شکست بنفشه تعزیه‌گردان لاله زاران شد به دست سرد خزان باغ سوگ باران شد عبور رود گره خورد با تن مرداب به ذهن تشنه سه رخ پرده بر گرفت سراب. شقاوت عطش دشت اور ظاهر شد نمای مسخ ز پشت بلور ظاهر شد به قاب پنجره تصویر آفتاب گرفت صبو فتاد ز دوشم دل شراب گرفت خدا طراوت آن روزهای باران کوه به ذهن آیینه تصویر جو کناران کوه. بساط عاطفه را ظالمانه برچیدند ز شهر فوج پرستو به قهر کوچیدند ولم کنید به حال بهار گریه کنم ز جمع رفته و در یک کنار گریه کنم خراب و خسته‌ام آن آه سینه سوز کجاست چه روزگار خوشی بود. تا بهاران بود مهار عاطفه در دست‌های باران بود همیشه باغ به کف شاخه طراوت داشت و ابر زیر بغل دفتر سخاوت داشت نسیم صبح چه آرام می‌گذشت از دشت و عطر گل به چه شوقی ببوس می‌گردشت صدای زمزمه آب بود و نغمه رود. به گوش خاطر آن روز اگر صدایی بود به کوه سفره آلاله‌ها تماشا داشت دلم همیشه هوای هوای صحرا داشت تن زمانه از این گونه سارو خسته نبود مسیر چلچله‌ها در بهار بسته نبود چه روزگار خوشی بود حی. زود گذشت بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت فتاد از کف من ساغر بلور شکست دوباره چلچله در لحظه عبور شکست دوباره باز منم با بهار رفته به باد و برگ های پراکنده ای سه دفتری یار. سمند خاطره‌ام را دوباره پی کردند مرا در اوج خماری جدا ز می کردند نشست بار کدورت به ذهن باور من زمینه راه خطر بازگشت یاور من پریش و بی رمقم کارزار دشوار است مرور سبز کتاب بهار دشوار است. شکوفه‌های خیالم به شاخه پژمردند به حبس حافظه اشعار دلکشم مردند غزل چگونه بگویم اگر بهاری نیست چه سود سیر گلستان چو برگ و باری نیست مرا از این شب ماتم گرفته دور کنید چراغ صبح است فکر نور کنید شاهد گلزار. من مرغ گرفتارم و تو شاهد گلزار گاهی خبری گیر از این مرغ گرفتار بیمار توام درد من از چشم تو خیزد بفرست دوایی هم از آن نرگس بیمار اغیار ندانند مرا با تو چه سریست تو نیز مکن راز مرا دل با تو فتاد است و ندانم که از دست تو آخر. به کجا می‌کشد این کار خاریست مرا در جگر از عشق خریده با دست نوازش به در آر از جگرم خوار این بار اگر دامن وصل تو دهد دست راز دل خود باز گشایم به تو این بار بیدار شب تیره هجران تو داند چون صبح شود شام غمت بر من بیدار. بسیار بگفتند به وصف تو سخن‌ها ناگفته هنوز است در اوصاف تو بسیار کعبه خواهش‌ها ای رخت شب همه شب مایه رویاهایم ای نگاه تو تمنای دل رسوایم ای وجودم ز تو آمیخته خواهش ها ای وجود تو همه کعبه خواهش هایم. ای فراقت همه سرگشتگی امروزم ای وصال تو همه آرزوی فردایم ای خط عارض تو دست خط آزادی ای خم زلف تو صد سلسله بر اعضایم سالی آمیخته درد از آن روز گذشت وای من صبح نشد این شب محنت زایم. شعله‌ها بر تن و شوری به سر و لب خاموش تو چه دانی چه کشیده است دل تنهایم بی تو با یاد تو ای ماه به سالی که گذشت خلوتی بود مرا با غم جان فرسایم. 

نظرات کاربران

خطا : برای ارسال نظرات باید عضو شده باشید