شویراد ساقی نامه
Shuirad Saghiname
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفتو هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارایه ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتشه عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پایه تا سر بسوخت
همه شب در این گفتو گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب جمع
نرفته ز شب همچنان بهره ای
که ناگه بکشتش پری چهره ای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارندو سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار